خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 

 

10 sept 2004
...شهرم آنجاست که

ایرانیم. نامم رامین و نام خانوادگی ام کسروی ست. زادگاهم تهران است. آنجا که شبهایش را بیش از روزهایش دوست دارم. ایرانیم و به کشورم عشق می ورزم اما در حال حاضر مانند اکثر ایرانیان زندگی درخارج از ایران را ترجیح می دهم

مدت طولانیست که در خارج از ایران زندگی می کنم. در این مدت تغییرات اساسی کرده ام و تبدیل به معجونی شده ام که نه می توان گفت ایرانی ام و نه می توان گفت که نیستم. گاه هیچ شباهتی به هیچ ایرانی ندارم و گاه از هر ایرانی، ایرانی ترم. میتوان به جرات گفت که مغزم غیر ایرانی اما قلبم کاملاً ایرانی مانده است

ایرانیم و به کشورم عشق می ورزم. ریشه ام آنجاست که بهترین فرزندانش زبانی سرخ وسری سبز دارند. آنجا که " دیو سفید پای در بند" مظهر ایستادگی مردان و زنانی ست که در طول تاریخ نام ایران را زنده نگه داشته اند

به مطالعه مطالب سیاسی و دنبال کردن اخبار مملکتم علاقه خاصی دارم و مقدار زیادی از اوقات فراقتم صرف این کار می شود اما از سیاست متنفرم و هرگز کار سیاسی نکرده ام

از تاریخ به خاطر چرندیاتی که در مدارس به ما می آموختند متنفر بودم اما اکنون شیفته آنم و مطالعه آن را بر هر انسانی واجب می دانم زیرا که تاریخ چراغ راه آینده است

اگر بخواهم خود را در چند کلمه تعریف کنم می گویم شعر، داستان، موسیقی و فیلم. فکر می کنم که زندگی ام بدون هر کدام از این ها بی معنی و پوچ می شد

عاشق ادبیاتم و از کودکی به نوشتن داستان علاقه داشته ام. به خاطر دارم که هرگاه از من می پرسیدند که هنگامی که بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی، بر خلاف دیگر کودکان که جوابشان یا دکتر یا مهندس بود، جواب من "نویسنده" بود. اما متاسفانه زمانه چنان بازی کرد که مهندس شدم و نویسنده نشدم. البته آن هم تقصیر خودم است که خواهم گفت

با اینکه برای نوشتن داستان هرگز دست به قلم نبردم اما عشقش همچنان با من بوده است. علت اینکه تا به حال به این کار مبادرت نکرده ام به بیماریی که در من وجود دارد بر می گردد. این بیماری که گویا مسری هم می باشد " پرفکشونیسم" نام دارد که به فارسی" کمال پرست " ترجمه می شود و منظور این است که شخص معتقد است ( یا نا خود آگاه می خواهد) که یا کاری نکند یا اگر می کند، آن کار را به بهترین و عالی ترین وجه انجام دهد و یا چیزی را نخواهد یا اگر می خواهد بهترینش را بخواهد

با این وجود که در زندگی شخصی ام بسیار انسان قانعی هستم و به هیچ وجه "پرفکشونیست" و زیاده خواه نیستم ولی در زمینه داستان نویسی متاسفانه این بیماری چند سالی است که به جان من افتاده تا جایی که باعث شده که من آن کاری را که به آن عشق میورزم را آغاز نکنم. با اینکه چندین سال است که بر روی چند داستان کار کرده ام و از آغاز تا پایانشان را آماده دارم اما هر بار که خواسته ام نوشتن را آغاز کنم باز از این کار منصرف شده ام و به بهانه اینکه باید بیشتر روی آنها کار کرد نوشتن را به بعد موکول کرده ام

این احساس که من از آن به عنوان بیماری یاد کردم نیز در سرودن شعر در من وجود دارد اما نه به قوت احساسی که درنوشتن داستان دارم. از کی و چگونه به خواندن شعر روی آوردم را به خاطر نمی آورم. فقط می دانم که از کودکی از حافظ و سعدی بدم می آمد. علت آن هم به خاطر معلمانی بود که ما را مجبور می کردند که اشعاری را که خواسته یا نا خواسته به اشتباه برایمان معنی می کردند را از بر کنیم

اولین شعرهایم را در سن نوزده سالگی نوشتم. اکثر اشعاری را که تا سن بیست و چهار سالگی که نوشتن شعر را به صورت جدی تری آغاز کردم را به خاطر نا پخته بودنشان به دست نابودی سپردم. البته این به دست نابودی سپردن شعرهایم تا کنون ادامه داشته است و تا کی ادامه پیدا خواهد کرد را خدا می داند. هر جه که هست امیدوارم که تا قبل از اینکه همه را یکی یکی نابود کنم کتابم چاپ شود

زندگی هميشه آن جور که انسان می خواسته نبوده است. شايد در مورد من هم اينگونه باشد و من هرگز موفق به انچام دادن کاری که به آن عشق می ورزم یعنی نوشتنِ داستان نشوم. و شايد هم موفق شوم اما داستانم آنچنان که ميخواهم از آب در نیاید. به هر تقدیر می بایست خطر کرد